حالا من یک ایده دارم. یا شاید بهتر باشد بگویم موضوعی که می تواند بمن ایده ای برای کار بدهد. حتما اتفاقی که در سوپر مارکت افتاده است را بخاطر دارید. چه چیز این اتفاق خاص است؟ از این باب اتفاق ها هر روز در گوشه و کنار این دنیا رخ می دهد. سالهاست که ما شاهد ماجرای افراد محتاج و ناچار به سرقت هستیم. حتی شاید بتوان گفت این موضوع دیگر خیلی تکراری و کلیشه شده است. داستان مردی که برای دخترش عروسک می دزدد و یا مادری که یک بسته گوشت برای سیر کردن شکم خانواده اش زیر پیراهنش جاسازی می کند و یا کودکی که بخاطر بیکار بودن پدر و مریض بودن مادر تن به دزدی می دهد و خلاصه اینکه عاقبت نجیب زاده ای منجی این خانواده می شود و وحتی شاید با دختر این خانواده درمانده ازدواج کند و مسئله فقر و تنگدستی را برای همیشه ازدنیا محو کند. ویا اینکه بگذاریم این خانواده از فرط فقر و گرسنگی بمیرد و کسی هم طبق معمول به رویش نیاورد. خوب همه این چیز ها را که دیگران گفته اند- نوشته اند - نشان داده اند- سالها و بارها ما خوانده ایم و دیده ایم که چگونه مردم از زور گرسنگی می میرند و ما هر روز فربه تر می شویم. پس آیا بهتر نیست موضوع را فراموش کنیم و به همان دلسوزی و گفتن بیچاره (زیر لب) بسنده کنیم و مواظب سلامتی خودمان باشیم که خدای نکرده به قلبمان فشار نیاید .
نه. نمی توانم فراموش کنم. نگاهش را نمی توانم فراموش کنم. دستهایش را که می لرزید و اندام نحیفش را که در مقابل هیکل غول آسای پلیس گم شده بود را نمی توانم فراموش کنم. آن لحظه من با خودم بلند حرف می زدم. زیر لب نگفتم بیچاره. دلم اصلا برای او نسوخت. بلکه من در حالی که باخودم می گفتم - من هرگز قادر نبودم یک پلیس شوم - با نفرت از میان دو پلیس تنومند راه باز کردم و آمدم کنار تو که بیرون از سوپر مارکت منتظر من ایستاده بودی. یادت هست؟! وقتی من بتو رسیدم ماشین پلیس هنوز هم آنجا ایستاده بود. من فقط یک لحظه به عقب نگاه کردم و برگشتم تا چیزی بتو بگویم. اما تو رفته بودی. و همین لحظه بود که آسمان غرید و باران بارید. باران اروپا همیشگی است. یکهو می بارد و ناگهان بند می آید. بعد آسمان سرخ می شود. بعد اگر خیلی از روز مانده باشد آفتاب رنگین کمان می سازد. واگر غروب باشد خیابان و سنگفرش ها برق می زنند. نمی دانی. شهر می شود مثل یک تابلوی نقاشی.
شب به اصرار تو بود که تلویزیون را روشن کردم. آسمان سوراخ آفریقا دهان زمین خشکیده را از آب پر کرده بود. باران نبود که. آفریقا پلیس می خواهد چه کند.
نه. نمی توانم فراموش کنم. نگاهش را نمی توانم فراموش کنم. دستهایش را که می لرزید و اندام نحیفش را که در مقابل هیکل غول آسای پلیس گم شده بود را نمی توانم فراموش کنم. آن لحظه من با خودم بلند حرف می زدم. زیر لب نگفتم بیچاره. دلم اصلا برای او نسوخت. بلکه من در حالی که باخودم می گفتم - من هرگز قادر نبودم یک پلیس شوم - با نفرت از میان دو پلیس تنومند راه باز کردم و آمدم کنار تو که بیرون از سوپر مارکت منتظر من ایستاده بودی. یادت هست؟! وقتی من بتو رسیدم ماشین پلیس هنوز هم آنجا ایستاده بود. من فقط یک لحظه به عقب نگاه کردم و برگشتم تا چیزی بتو بگویم. اما تو رفته بودی. و همین لحظه بود که آسمان غرید و باران بارید. باران اروپا همیشگی است. یکهو می بارد و ناگهان بند می آید. بعد آسمان سرخ می شود. بعد اگر خیلی از روز مانده باشد آفتاب رنگین کمان می سازد. واگر غروب باشد خیابان و سنگفرش ها برق می زنند. نمی دانی. شهر می شود مثل یک تابلوی نقاشی.
شب به اصرار تو بود که تلویزیون را روشن کردم. آسمان سوراخ آفریقا دهان زمین خشکیده را از آب پر کرده بود. باران نبود که. آفریقا پلیس می خواهد چه کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر