دیگر برف نمی بارد. پنجره اطاق کوچکم آسمان را با ستاره هایش قاب گرفته است. لحظه ای به آسمان خیره می شوم. ستاره ها انگار آسمان را چراغانی کرده اند. به کنار میز بر می گردم و نشانگر ماوس را می کشم پایین - روی استارت کلیک می کنم. و بعد شاوت داون. به دفتر یاداشتم کنار کتاب ها ی روی میز نگاه می کنم. صفحه اش هنوز هم سفید است. چراغ روی میز را خاموش می کنم .
در راهرو تاریک را که باز می کنم نور خورشید می افتد روی صورتم. آفتاب چشمم را می زند. عینک آفتابی ام را می زنم و از خانه می آیم بیرون .
تو راه می افتی پشت سرم و اصلا به من محل هم نمی گذاری. من هم به تو سلام نمی کنم.
نگاه سرد مردم توی سوپر مارکت واحساس اینکه فروشند ه ها تو را تحت نظر دارند باعث می شود زودتر خریدم را بکنم و بایستم توی صف صندوق برای پرداخت. آنطرف صندوق مردی با نشان دادن کارت شناسایی - کیف یکی از خریداران خارجی را بازرسی می کند. همکار دیگرش درب ورودی را می بندد و هنوز نوبت پرداخت من نشد که پلیس های تنومندی وارد سوپر مارکت می شوند.
تو کمی جلو تر از من از کنار ماشین پلیس رد می شوی و من لحظه ای می ایستم و به ماشین پلیس خیره می شوم. نا گهان احساس می کنم ایده ای برای نوشتن پیدا کرده ام.
یک اتفاق می تواند تولد یک ایده باشد. یک شخصیت جالب و حتی یک مکان بخصوص نیز به ما ایده برای نوشتن می دهند. البته عمق نگاه ما و وسعت دیدمان تعین کننده نوع برداشت ما از آن واقعه - شخصیت - مکان و یا هر چیز دیگر است. سپس ما به تخیل و دانش یا فن نوشتن نیاز داریم. برای تمرین بد نیست به عکسی که دوست دارید نگاه کنید و یک صفحه در باره آن و احساسی که به آن دارید بنویسید. دقیقا همان کاری که من اکنون باید در رابطه با واقعه ای که شاهدش بودم انجام بدهم. در اولین مرحله - خود واقعه را در چند جمله ساده می نویسم. سپس آنچه که باعث شد تا این واقعه برایم بیشتر از یک اتفاق عادی جلوه کند را نیز ذکر می کنم. و در ادامه احساسم را در آن رابطه می نویسم و حالا آنرا در ارتباط یا در مقابل با وقایع دیگر قرار می دهم. حالا نظرم را در این رابطه یاداشت می کنم. در واقع یک تحلیل چند خطی که داستان - شخصیت و نتیجه کلی یا پایان نه چندان دقیق آنرا برایم روشن می کند
در راهرو تاریک را که باز می کنم نور خورشید می افتد روی صورتم. آفتاب چشمم را می زند. عینک آفتابی ام را می زنم و از خانه می آیم بیرون .
تو راه می افتی پشت سرم و اصلا به من محل هم نمی گذاری. من هم به تو سلام نمی کنم.
نگاه سرد مردم توی سوپر مارکت واحساس اینکه فروشند ه ها تو را تحت نظر دارند باعث می شود زودتر خریدم را بکنم و بایستم توی صف صندوق برای پرداخت. آنطرف صندوق مردی با نشان دادن کارت شناسایی - کیف یکی از خریداران خارجی را بازرسی می کند. همکار دیگرش درب ورودی را می بندد و هنوز نوبت پرداخت من نشد که پلیس های تنومندی وارد سوپر مارکت می شوند.
تو کمی جلو تر از من از کنار ماشین پلیس رد می شوی و من لحظه ای می ایستم و به ماشین پلیس خیره می شوم. نا گهان احساس می کنم ایده ای برای نوشتن پیدا کرده ام.
یک اتفاق می تواند تولد یک ایده باشد. یک شخصیت جالب و حتی یک مکان بخصوص نیز به ما ایده برای نوشتن می دهند. البته عمق نگاه ما و وسعت دیدمان تعین کننده نوع برداشت ما از آن واقعه - شخصیت - مکان و یا هر چیز دیگر است. سپس ما به تخیل و دانش یا فن نوشتن نیاز داریم. برای تمرین بد نیست به عکسی که دوست دارید نگاه کنید و یک صفحه در باره آن و احساسی که به آن دارید بنویسید. دقیقا همان کاری که من اکنون باید در رابطه با واقعه ای که شاهدش بودم انجام بدهم. در اولین مرحله - خود واقعه را در چند جمله ساده می نویسم. سپس آنچه که باعث شد تا این واقعه برایم بیشتر از یک اتفاق عادی جلوه کند را نیز ذکر می کنم. و در ادامه احساسم را در آن رابطه می نویسم و حالا آنرا در ارتباط یا در مقابل با وقایع دیگر قرار می دهم. حالا نظرم را در این رابطه یاداشت می کنم. در واقع یک تحلیل چند خطی که داستان - شخصیت و نتیجه کلی یا پایان نه چندان دقیق آنرا برایم روشن می کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر