۱۶ اسفند ۱۳۸۹

فیلمنامه نویسی 7 - یک طرح

با توجه به صحبت هایی که در شش قسمت قبل با هم داشتیم - من یک نمونه طرح که مناسب برای ساخت یک مستند یا انیمیشن هست را بعنوان یک نمونه خام به شما معرفی می کنم.  من این طرح را سال قبل بصورت فیلمنامه نهایی نو شته ام (البته به آلمانی) که شاید بعدا چاپش کنم و یا بسازمش.


 طرح  یک فیلمنامه
من ازخودم خجالت می کشم
محمد حسین زاده
02.07.2009


نه از خودم
نه از تو
شرمگین کودکی ام شاید - به پرسشی کوتاه  که بی پاسخ می ماند - آنگاه که از من می پرسد - چرا؟
نه بخاطر زخم آسمان که  به وسعت آفریقا سوراخی بر چشم دارد.  
و نه بخاطر زمین که با هر چرخشی در تبی داغتر از پیش در خود می سوزد.
ونه بخاطر قحطی و گرسنگی که ارمغان خشکسالی و سیلاب است.
به خاطر پرنده کوچکی شاید من از خود شرمگینم.
نه
نه برای سیاهپوستانی که داغ بر تن دارند و  سرخ پوستانی  که از سرزمینشان محو شده اند.   نه برای زخم چرکین نبر دهایی نابرابر که سرزمین های بسیاری را استخوان سیاه کرد. نه بخاطر ویتنام - افغانستان - عراق
بخاطر اسارت پرنده دربندش
بخاطر ناتوانی ام -  مرا تنها بگذلرید وببندید تیغ تیز نگاهتان را از چشمانم که بسته نمی توانند ماند.




هوا گرم است . خورشید می تابد. اهالی روستایی قحطی زده -  تشنه و گرسنه بنظر می رسند. بچه ها ناله می کنند و کاسه های خالی را بما نشان می دهند. آدم بزرک ها به آسمان نگاه می کنند. آسمان  یکسره آبی است.
آسمان آبی متلاطم می شود. آسمان دریا می شود. خرس قطبی سفیدی فریاد می کشد. خرس از روی تکه یخی کوچک به روی تکه یخ کوچک دیگری می پرد. دریا پر است از تکه یخهای شناور. یک کوه یخ به زیر آب می رود. دریا متلاطم می شود. بخار می کند و پشته های بخار شبیه به ابر می شوند.
آسمان ابری است. ابرها چون موج دریا متلاطمند. آسمان می غرد . و رعد و برق و ابرهای سیاه و باران.
باران می بارد. در اروپا. باران می بارد در آمریکا. باران می بارد در آسیا. باران می بارد در روستا. بچه ها با شادی آب باران را می نوشند. بزرگترها پریشان و مضطرب در حال فرارند. آسمان سوراخ بزرگی بر تن دارد. آب مانند آبشاری از سوراخ اسمان پایین می ریزد. سیل روستا را ویران می کند. اهالی بر روی تپه بلندی کنار روستا شاهد از بین رفتن همه چیز شان هستند.
در شهری بزرگ مردم در تلاطمند. گارگران در کارخانه مشغول کارند. در خیابان اتومبیلهای فراوانی در حرکتند. در رودخانه و دریا کشتی ها و در آسمان هواپیما ها آسمان را خط می کشند. خیابان مملو از آشغال است. مردم در هر نقطه مشغول نوشیدن و خوردنند. پس مانده غذا ها - قوطی ها و ظرفهای یک بار مصرف همراه با آشغالها تبدیل به کوهی می شوند. روستایی های گرسنه و تشنه و سیل زده بر روی این کوه آشغال ایستاده اند و بما نگاه می کنند.
آفتاب می تابد. آسمان می غرد و برق همه جا را روشن می کند. باران می بارد.
از دود کش کارخانه دود سیاهی به اسمان می رود. کارگران سخت مشغول کارند. کارخانه اسلحه سازی سلاحهای خطر ناکی را تولید می کند . سلاحهای خطرناک  با قطار و کشتی و هواپیما و کامیون به کشور های دیگر صادر می شود.
سلاحها در حال شلیکند. جنگ جهانی  - جنگهای قرن معاصر - بمباران اتمی.
آسمان می غرد. باران می بارد. آفتاب می تابد. زمین تهی و خشک است. خشکسالی - سیل - قحطی و مردم روستا کرسنه و تشنه همچنان بر تپه به ما نگاه می کنند.
هوا گرم است. هوا سرد می شود. سربازان در افغانستان - عراق و ... اخبارعملیات تروریستی.
بهار است. پرندگان مشغول خواندنند. کنار رودخانه زیبایی بچه ها مشغول بازی اند. همه جا و همه چیز خوب و زیبا است. مثل بهشت. این خیال بچه ای نشسته بر روی تپه آشغال ها است که بما نگاه می کند و لبخند می زند.

- این طرح رسما در آلمان ثبت گردیده و هرگونه کپی و یا استفاده برای فیلم یا انیمیشن غیر قانونی است. من در واقع این طرح را به آلمانی نوشتم و این ترجمه ای از آلمانی به فارسی بود -  


Exposé
  ich Schäme mich
 Mohammad Hosseinzadeh
2009



Nicht vor mir,
auch nicht vor dir,
wahrscheinlich vor einem Kind schäme ich mich.
Wenn es mich fragt; Warum?!

Nicht wegen dem verletzten Himmel, der ein Loch  genau so groß wie Afrika hat.
Auch nicht wegen der Erde, die Tag und Tag wärmer wird.
Und nicht wegen magerer Jahre, Verhungern oder Überschwemmungen.
Wahrscheinlich, wegen eines kleinen Vogels schäme ich mich.
Nein nein ,  nicht für Schwarze oder Indiana, auch nicht für Vietnam, Irak oder Afghanistan,
für seinen kleinen Vogel , lassen Sie mich bitte allein.
Wegen meiner Ohnmacht, schau mich bitte nicht so an.


                Es ist warm. Die Sonne scheint. In einem Dorf sehen die Leute durstig und hungrig aus. Kinder weinen und zeigen uns leere Tassen.  Erwachsene gucken in den Himmel. Er ist blau.

Blauer Himmel wird blaues Wasser. Am Meer schreit ein weißer Bär  und springt Stück für Stück auf das kleine Eis. Ein riesiger Eisberg geht unter in dem Wasser. Wasser und Nebel sind wie eine Wolke.

Die Wolken sind schwarz. Dann kommen  Blitz und Donner.  Es regnet. So lange regnet es. Die Kinder trinken Wasser und die Erwachsenen laufen weg.  Der Himmel hat ein schwarzes Loch. Es regnet weiter und es kommt Hochwasser auf. Auf einem Hügel unter dem Regen schauen die Leute wie alles kaputt gegangen ist.

In einer Großstadt  arbeiten die Arbeitern in der Fabrik. Auf der Straße fahren Autos. Im Himmel fliegen Flugzuge ,  auf dem Fluss und Meer fahren Schiffe, Rauch steigt zum Himmel. Auf der Straße gibt es nur Müll. Die Leute trinken und essen.  Die Essen und trinken weiter. Der Müll ist  wie ein Berg.  Die Leute, die hungrig und durstig sind, stehen auf dem Müllberg.

Die Sonne scheint. Es regnet. Blitz und Donner lachen immer noch.

Aus der Fabrik kommt Rauch in den Himmel.
Aus der Fabrik kommen die Waffen. Klein, groß und gefährlich.
Es ist der zweite Weltkrieg, Atombomben,
Es ist Blitz und Donner,
Es ist Hiroshima, Nagasaki,
Schwarze Wolken, Blitz und Donner,
die Sonne scheint. Es ist magere Jahre, Verhungern, Überschwemmungen, und die Menschen auf dem Hügel.

Die Sonne scheint, es ist warm, es ist kalt, es regnet.
Soldaten mit Waffen. Krieg in Vietnam, Kuba, Afrika...
Terror. Afghanistan, Irak ...

Es ist Frühling. Die Vogel singen. Am Fluss spielen die Kinder. Alles ist wie Paradies. Das ist Gedanke von einem Kind auf dem Müllberg. Das Kind guckt zu uns und lächelt.     

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر